یه مردی بود که توی کافیشاپ، نیم ساعت، همینجوری به نوشیدنی مقابلش زل زده بود…!
یه جوونی اومد کنارش نشست، میخواست اذیتش کنه،لیوان رو از جلوش برداشت و همرو سرکشید. مرد شروع کرد به گریه کردن!!!
جوون بهش گفت : گریه نکن، من برات یه نوشیدنی دیگه میخرم…!
مرد
گفت : نه، جریان چیز دیگهایه. امروز بدترین روز زندگیم بود. صبح دیر رفتم
اداره، رئیسم عصبانی شد و اخراجم کرد. وقتی از اداره خارج شدم، فهمیدم
ماشینم رو دزد برده. یه تاکسی گرفتم که برم خونه، کیف پولم رو توی تاکسی جا
گذاشتم…!
حالا که اومده بودم اینجا به این همه بدبختی خاتمه بدم، تو اومدی، یه لیوان سم خوردی، دیگه نمیتونم خودکشی کنم
…!